معنی دور از هم

حل جدول

دور از هم

متباین

متباین، جدا


از هم دور شدن

تناد

فارسی به انگلیسی

واژه پیشنهادی

دور از هم

به فاصله

لغت نامه دهخدا

دور

دور. (ص) بعید. (ترجمان القرآن). چیزی که فاصله ٔ زیادی داشته باشد. ضد نزدیک. (ناظم الاطباء). آنچه که از ما فاصله ٔ (زمانی یا مکانی) دارد. چیزی که نزدیک به ما نیست. نقیض نزدیک. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان). بافاصله. مقابل نزدیک. مقابل قریب. قاصی. بعیده. مستبعد. (یادداشت مؤلف). قَذَف. قَذُف. قصیه. ضریح. عارنه. عِران. نطیط. نطیطه. شطیر. شِطّیر. مُطَوَّد. شطون. شعب. طامس. عرید. مأزی. امقه. نُزُح. نزیح. نازح.نزیع. ناضب. ساقب. شسوع. (منتهی الارب):
چو گفتی ندارم زشاه آگهی
تنش را ز جان زود کردی تهی
به خم کمندش برآویختی
ز دور از برش خاک برریختی.
فردوسی.
چو دستان پدید آمد از دور سام
برانگیخت بالای زرین ستام.
فردوسی.
بدو گفت خاتون از ایدر نه دور
یکی مرغزاری است زیبای سور.
فردوسی.
که او گرد ما را نبیند به راه
که دور است از ایدر درفش سپاه.
فردوسی.
چون زمین کتیر کو از دور
همچو آب آید و نباشد آب.
منطقی.
اجل چون دام کرده گیر پوشیده به خاک اندر
صیاد از دورنک دانه برهنه کرده لوسانه.
کسایی.
به روز معرکه به انگشت اگر پدید آید
ز خشم برکند از دور کیک اهریمن.
منجیک (از لغت فرس اسدی).
که با خشم چشم ار برآغالدت
به یکدم هم از دور بفتالدت.
اسدی.
ای عاشق مهجور ز کام دل خود دور
می نال و همی چاو که معذوری معذور.
ابوشعیب هروی.
- امثال:
از دور می برد دل از نزدیک زهره. (امثال و حکم دهخدا).
بور از گله دور.
دور از شتربخواب و خواب آشفته مبین. (فرهنگ عوام).
سور از گلو دور. (یادداشت مؤلف).
هرکه از دیده دور از دل دور. (امثال و حکم دهخدا).
- از دور (ز دور)، از فاصله ٔبسیار. از مسافت بسیار. (یادداشت مؤلف). از مسافت طولانی. (ناظم الاطباء):
جز این بودم اومید و جز این داشتم الجخت
ندانستم کز دور گواژه زندم بخت.
کسایی.
شب تیره آن جایگه چون رسید
زنش گفت کز دور آتش بدید.
فردوسی.
به دهقان کدیور گفت انگور
مرا خورشید کرد آبستن از دور.
منوچهری.
باشد از دور خوش به گوش مجاز
از من آواز و از دهل آواز.
سنایی.
- امثال:
آواز دهل شنیدن از دور خوش است.
(امثال و حکم دهخدا).
- از دور دست بر آتش داشتن، خطابی طعن آمیز کسی را که در معرض آسیب حادثه و سختی و بلا نیست اما خود را در حادثه جلوه دهد. (یادداشت مؤلف).
- از دور رسیده، مرادف از راه دور آمده باشد وکنایه از مضمون تازه و نازک. (آنندراج).
- || عبارت است از مهمان عزیز. (از آنندراج).
- از راه دور آمده، از راه رسیده. کنایه از مضمون تازه و نازک است. (آنندراج):
چون مصرعی ز من شنوی عزتش بدار
از راه دور آمده مضمون تازه ای است.
سلیم (از آنندراج).
- || کنایه از مهمان عزیز است. (از آنندراج).
- به دور رفتن از (ز) چیزی، فاصله گرفتن از آن. دور شدن از آن:
برفتند هر دو ز لشکر به دور
چنان چون شود مرد شادان به سور.
فردوسی.
- چشم بد دور، چشم بد بر کنار باد. از چشم بد در امان باد: چشم بد دور که نوشیروانی دیگراست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 385).
چشم بدت دور ای بدیع شمایل
ماه من و شمع جمع و میر قبایل.
سعدی.
- دور آمدن، دور برآمدن. بدبخت و بی نصیب شدن. (ناظم الاطباء).
- دور از ذهن، بعید از ذهن. خارج از زمینه ٔ ذهنی. (از یادداشت مؤلف). بیرون از زمینه ٔ انفعالی. دور از اندیشه. ناآشنا به ذهن.
- دور از صواب، ناصواب. نادرست. دور از واقع. (یادداشت مؤلف).
- دور بودن از کسی، فاصله داشتن از وی. جدا بودن از او. مفارقت داشتن از وی.
- || دوری گزیدن. امتناع ورزیدن. اجتناب نمودن. نیامیزیدن.نزدیک نشدن. (یادداشت مؤلف): و از بدان دور باشید که بدکننده را زندگانی کوتاه باشد. (تاریخ بیهقی).
- || فاصله ٔ معنوی داشتن. اختلاف اخلاقی داشتن. هم عقیده و هم رای نبودن. مخالف بودن:
من ز تو دورم که هر چه کرد به افعال
دست و زبانت نکرد دست و زبانم.
ناصرخسرو.
- دورتر، فاصله دارتر و بعیدتر. (ناظم الاطباء). قصوی. (ترجمان القرآن). اقصی. ابعد. (یادداشت مؤلف): سطاء؛ دورتر نهادن اسب گام خود را. (منتهی الارب).
- دورترک، کمی دورتر. (ناظم الاطباء).
- دور خواستن تن از (ز) سر کسی، جدا خواستن تن از سر وی. آرزوی مرگ او را کردن:
ز بهر یکی تاج و افسر پسر
تن باب را دور خواهد ز سر.
فردوسی.
وگر سر بتابی ز اندرز من
سرت را همی دور خواهم ز تن.
فردوسی.
- دور گرفتن خود را از چیزی یا کاری، دور داشتن خود را از آن کار یا چیز. دوری نمودن از آن. (از یادداشت مؤلف).
- دور نگریستن، دوربینی کردن. زمان آینده را دیدن. مآل اندیشی کردن:
دور نگر کز سر نامردمی
برحذر است آدمی از آدمی.
نظامی.
- سر کسی را دور دیده بودن، در غیاب ناظر یا مسئول امری به دلخواه کاری کردن.
|| مخفف دور شو. (یادداشت مؤلف):
ای عشق ز من دور که بر دل همه رنجی
همچون زبر چشم یکی محکم بالو.
شاکر بخاری.
|| برکنار. بیرون. خارج. (یادداشت مؤلف). غیردخیل. نایازیده بچیزی. نادرآویخته در کاری:
بدو گفت سهراب توران سپاه
ازین رزم دورند و هم بیگناه.
فردوسی.
از این دودمان شاه جمهور بود
که رایش ز کردار بد دور بود.
فردوسی.
مر او را یکی پاک دستور بود
که رایش ز کردار بد دور بود.
فردوسی.
وگر هیچ سازد کسی با تو جنگ
تو مردی کن و دور باش از درنگ.
فردوسی.
میر ابواحمد محمد خسرو ایران زمین
آنکه شادست او و دورست از همه رنج و کفا.
قصار.
و از خوی بد دور باشید که آن بند گران است بردل و بر پای. (تاریخ بیهقی). و از دروغ گفتن دور باشید که دروغزن ارچه گواهی راست دهد نپذیرند. (تاریخ بیهقی).
این گمان خطا و ناخوب است
دور باش از چنین گمانی دور.
ناصرخسرو.
دل بی علم چشم بی نور است
مرد نادان ز مردمی دور است.
اوحدی.
- از این شهر دور، دور از این شهر. دور از اینجا. دور از حضور. (از یادداشت مؤلف):
به مرگ همه شهر از این شهر دور
نگرید کس ار چه بود ناصبور.
نظامی.
- به دور افکندن، دور افکندن. دورانداختن. برکنار داشتن:
سدیگر که پیدا کنی راستی
به دور افکنی کژی و کاستی.
فردوسی.
- دور از ایدر، خدانکرده. (یادداشت مؤلف). دوراز حالا. دور از اینجا: و در ولایت دو دشمن دور از ایدر اگر یک تا موی بر سر پادشاه کژ گردد العیاذ باﷲ خون دویست هزار مرد در این ولایت به دو جو نیرزد. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی).
- دور از اینجا، دور از ایدر. دور از حضور. برکنار باد از اینجا. (یادداشت مؤلف):
بر حرام آنکه دل نهاده بود
دور از اینجا حرامزاده بود.
نظامی.
- دور از این خجسته سرای، دور از اینجا. دور از حضور:
مطربی دور از این خجسته سرای
کس دوبارش ندیده در یک جای.
سعدی.
- دور از تو (یا از شما)، دور از جناب. از ساحت وجود تو دور باد. (یادداشت مؤلف):
یکی پادشه زاده در گنجه بود
که دور از تو ناپاک سرپنجه بود.
سعدی (بوستان).
- دور از جان تو، جان تو از گزند آن برکنار باد.
- دور از جناب، حاشا عن السامعین. دور از رو. دور از شما. دور از تو. دور از حاضران. دور از مجلس. دور از رویتان. در تداول عامه و زبان ادب از نظر احترام و ادب یا دلسوزی هنگامی که متکلم از موضوعی جانسوز یا برخلاف ادب و نزاکت سخن گوید این ترکیبات را که در حقیقت جمله ٔ دعایی (به حذف فعل) هستند به صورت جمله ٔ معترضه بر زبان آرد. (از یادداشت مؤلف).
- دور از جناب تو، حاشاک. (یادداشت مؤلف).
- دور از حاضرین (یا حاضران)، از وجود حاضران دور و برکنار باد:
چو دور از حاضران میرد چراغی
کشندش پیش ازآن در دیده داغی.
نظامی.
رجوع به ترکیب دور از جناب شود.
- دور از حضور، دور از جناب. دور از مجلس.
- دور از دوستان، دور از حاضران. دور از حضور. دور از جناب: در چنین سالی مخنثی دور از دوستان که سخن در وصف او ترک دل است. (گلستان).
- دور از رو، دور از جناب. دور از حضور. (یادداشت مؤلف).
- دور از کار، خارج از کار و مخالف اراده و قصد (ناظم الاطباء).
- دور از ما، خارج از ما و مخالف با ما. (ناظم الاطباء).
- دور از مجلس، دور از جناب. رجوع به ترکیب دور از جناب شود.
- دور باد، برکنار باد. بیرون باد. خارج و رانده باد. خدا دورکند. گسسته و منقطع باد. مباد. (از یادداشت مؤلف):
نباشد و گرچه بود بد نهان
که بدخواه تو دور باد از جهان.
فردوسی.
گرچه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور
دور باد آفت دور فلک از جان و تنش.
حافظ.
- || حاشا. هرگز. ابدا. مبادا:
من و هم صحبتی اهل ریا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس.
حافظ.
- دور بادا دور، برکنار باد. مباد:
چرخ گردهستی از من گر برآرد گو برآر
دور بادا دور از دامان نامم گرد ننگ.
هاتف اصفهانی.
|| مستبعد. غیرمحتمل. بعید. غیرمنتظر. (یادداشت مؤلف):
دور نباشد که خلق روز تصورکنند
گر بنمایی به شب طلعت خورشیدوار.
سعدی.
- دور نیست که، بعید نیست که. استبعاد ندارد که. (یادداشت مؤلف).
|| غایب و غیرحاضر. (ناظم الاطباء): شنودم که... برادر ما... را... چون ما دور بودیم... آوردند و بر تخت ملک نشاندند. (تاریخ بیهقی). دوران باخبر در حضور و نزدیکان بی بصر دور. (گلستان).
|| جدا. فراق گزیده. جداشده. (یادداشت مؤلف).
- دور از کسی، در فراق او. بی حضور او:
دور از تو گذشت روز عمرم
نزدیک شد آفتاب زردش.
خاقانی.
|| غریب. (یادداشت مؤلف). || بیگانه. اجنبی. خلاف یگانه و نزدیک. (یادداشت مؤلف): خان را بشارت داده آمد تا... این خبر شایع کند چنانکه به دور و نزدیک رسد. (تاریخ بیهقی). نامه ها رفت... تا درست مقرر گردد به دور و نزدیک که کار و سخن یکرویه شد. (تاریخ بیهقی).
وآگاه کن ای برادر از غدرش
دور و نزدیک و خاص و عامش را.
ناصرخسرو.
رعیت هر چه بود از دور و پیوند
به دین و داد او خوردند سوگند.
نظامی.
- از دور و نزدیک، از بیگانه و خویش.
|| غافل. بی خبر. بی توجه. (یادداشت مؤلف):
گرامی کن این خانه ٔ ما به سور
مباش از پرستنده ٔ خویش دور.
فردوسی.
چه بندی دل در آن دور از خدایی
کزو حاصل نداری جز بلایی.
نظامی.
- از خدا دور، غافل از خدا. از خدا بیخبر. از حق غافل:
به تندی برزد آوازی به شاپور
که از خود شرم دار ای از خدا دور.
نظامی.
- خدا دور (یا خدا به دور)، از خدا دور. از خدا بی خبر. از خدا غافل. ازحق غافل:
چند از این دوران که هستند این خدادوران در او
شاید ار دامن ز دوران درکشم هر صبحدم.
خاقانی.
|| دراز. طویل: راه دور. منزل دور. (یادداشت مؤلف):
همی بایدت رفت و راه دور است
بسغده دار یکسر شغل ها را.
رودکی.
مکن امید دور و آز دراز
گردش چرخ بین چه کرمند است.
خسروی.
مرا بازگردان که دور است راه
نباید که یابد مرا خشم شاه.
فردوسی.
به بازارگانی از ایران به تور
بپیمودم این راه دشوار و دور.
فردوسی.
|| دیر. طویل. مدت طولانی.
- دور کشیدن، دیر کشیدن. مدتی زیاد گذشتن. ادامه داشتن برای مدتی دراز: ابومطیع مردی بود با نعمت بسیار از هر چیزی و پدری داشت بواحمد خلیل نام، شبی از اتفاق نیک به شغلی به درگاه آمده بود... بماند به جانب خانه نرفت چه شب دور کشیده بود اندیشید که نباید در راه خللی افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 122).
- دور و دراز، طولانی و بسیار دراز. (ناظم الاطباء).
|| گود. ژرف. عمیق. (یادداشت مؤلف):
آبکندی دور و بس تاریک جای
لغزلغزان چون در او بنهند پای.
رودکی.
- جوی دور فروبرده، نهر عمیق. (یادداشت مؤلف).
- دور اندر شدن، به گود افتادن. گود افتادن. غائر گشتن. (یادداشت مؤلف). تقعر. (تاج المصادر بیهقی): اندر این حال تن زود لاغر شود و ریم کند و چشمها به یکبار دور اندر شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). پنجم [از جراحتها] آنکه غور دارد و دور اندر شده باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). هرگاه که مردم را بیخوابی به افراط اتفاق افتد چشمها دور اندر شود به سبب تحلیل تری چشم. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). علامت حمی یوم که از غم تولد کند آن است که چشم دورتر اندر شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- دورفرود، دورتک. عمیق. ژرف، چنانکه چاهی.
|| رسا و بلند. (یادداشت مؤلف):
ز نای دمیده برآهنگ دور
کمان بود کآمد سرافیل و صور.
نظامی.
|| وسیع. پهناور. بیکران. (یادداشت مؤلف):
همان منزل است این بیابان دور
که گم شد در او لشکرسلم و تور.
حافظ.

دور. [دَ] (ع اِمص) گردش. (ناظم الاطباء). حرکت. (اقرب الموارد). گردش چون دور جهان و دور فلک. (آنندراج). دوران. گردگردی. چرخش. گردانی. (یادداشت مؤلف):
تا فلکها را دور است و بروج است و نجوم
تا کواکب را سیر است و فروغ است و ضیاست.
فرخی.
از قصر جلالتش به صد دور
خورشید یک آستان ندیده ست.
خاقانی.
آسمان در دور هفتم بود سال شش هزار
زاده خورشیدی که بختش تاج سعدان آمده.
خاقانی.
تا دور صبح وشام به سالی دهد دو عید
هر صبح و شام باد دو عید مکررش.
خاقانی.
خدایا تا جهان را آب و رنگ است
فلک را دور و گیتی را درنگ است.
نظامی.
ای فلک آهسته تر این دور چند
وی ز می آسوده تر این جور چند.
نظامی.
- دور آسمان، گردش چرخ. دور فلک. گذشت روزگار:
سالهای عمر تو بادا ز دور آسمان
بی حد وبی مر که بی حد زیبد و بی مر زید.
سوزنی.
همه کارم ز دور آسمانی
چو دور آسمان شد زیر و بالا.
خاقانی.
جام چو دور آسمان درده و بر زمین فشان
جرعه چنانکه می چکد خون ز قبای صبحدم.
خاقانی.
بی عون ایزدی چه کند دور آسمان
بی زور حیدری چه برآید ز ذوالفقار.
قاآنی.
- دور آسمانی، کنایه است از تصادفات و حادثات روزگار. نوائب دهر. (یادداشت مؤلف):
همه کارم ز دور آسمانی
چو دور آسمان شد زیر و بالا.
خاقانی.
- دور به کام کسی رفتن، دور به کام کسی زدن. گردش روزگار بر وفق مراد وی بودن:
صائب کنون که دور به کام تو می رود
بشکن به ساغری سر و دست خمار را.
صائب (از آنندراج).
- دور جهان، گردش دنیا. دورگردون:
دور جهان روز نو از سرگرفت
موسم نوروز جهان درگرفت.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
- دور چرخ، حرکت افلاک. (ناظم الاطباء). گردش آسمان و ستارگان. (یادداشت مؤلف):
دربند دور چرخ هم ارکان هم انجم است
در زیر ران دهر هم ادهم هم ابرش است.
خاقانی.
|| (اِ) روزگار و دنیا. (ناظم الاطباء). زمانه. دهر. کنایه از تصادفات روزگار. نوائب زمان. (یادداشت مؤلف):
چنین گفت کز دور چرخ بلند
چو خواهد رسیدن کسی را گزند.
فردوسی.
چنین گفت کز دور چرخ بلند
نخواهم که باشد کسی را گزند.
فردوسی.
- دور دهر، دور چرخ. گردش روزگار. دور گردون:
از گشت چرخ کار به سامان نیافتم
وز دور دهر عمر تن آسان نیافتم.
خاقانی.
رجوع به دور گردون شود.
- دور زمان، گردش دهر. (ناظم الاطباء). گردش چرخ. دور آسمان. دور چرخ. صروف دهر کنایه از حوادث ونوایب روزگار. (یادداشت مؤلف):
چنین بود تا بود دور زمان
به نوی تو اندر شگفتی ممان.
فردوسی.
در خبر است از سرور کاینات و... و صفوت آدمیان و تتمه ٔ دور زمان. (گلستان).
- || حوادث روزگار. (ناظم الاطباء).
- || تقدیر. قضا. قدر. (یادداشت مؤلف):
هرگز از دور زمان ننالیده بودم. (گلستان).
جهان به کام من اکنون شود که دور زمان
مرا به بندگی خواجه ٔ جهان انداخت.
حافظ.
- دور سپهر، دور آسمان. گردش چرخ. دور گردون:
بر مراد تو باد دور سپهر
دور او تا به حکم یزدان است.
سوزنی.
تاکه ز دور سپهر هست مدار و مدر
تا که به گرد مدر هست فلک را مدار.
خاقانی.
رجوع به ترکیب دور گردون شود.
- دور سمایی، گردش آسمان. دور آسمانی:
آنچه با ما می کند اندرزمان
آفت دور سمایی می کند.
سعدی.
رجوع به ترکیب دور گردون و دور آسمانی شود.
- دور شمسی، یکبار حرکت زمین به دور خورشید که یک سال طول می کشد. مقابل دور قمری.
- دور فلک، چرخ گردون. گردش آسمان. (یادداشت مؤلف):
کار این دهر بین و دور فلک
وآن دگر بازده به مردم لک.
خسروی.
دور فلک چون تو بسی یار کشت
دست قوی تر ز تو بسیار کشت.
نظامی.
گرچه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور
دور باد آفت دور فلک از جان و تنش.
حافظ.
صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن.
حافظ.
- دور فلکی، دور آسمانی. دور گردون:
دور فلکی یکسره بر منهج عدل است
خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل.
حافظ.
- دور قمر، دور قمری:
تا بداند سعد و نحس بیخبر
دور تست این دور نی دور قمر.
مولوی.
سیر سپهر و دور قمر را چه اختیار
در گردشند برحسب اختیار دوست.
حافظ.
این چه شوریست که در دور قمر می بینم
همه آفاق پر از فتنه و شر می بینم.
حافظ.
رجوع به دور قمری شود.
- دور قمری، دور آخر کواکب سیاره، چه دور هر کوکبی را هفت هزار سال دانند هزار سال به خودی خود صاحب عمل باشد و شش هزار سال به مشارکت شش کوکب دیگر و آدم پدر ما مردمان در اول دور قمری به ظهور آمد. (ناظم الاطباء):
صبحدم ناله ٔ قمری شنو ازطرف چمن
تا فراموش کنی محنت دور قمری.
ظهیر فاریابی (از شرفنامه ٔ منیری).
رجوع به دور در معنی اصطلاح نجومی آن شود.
- دور گردون، دور چرخ. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب دور چرخ شود.
- || روزگار و دنیا. (از ناظم الاطباء):
دور گردون گردو روزی بر مراد ما نگشت
دائماً یکسان نماند حال دوران غم مخور.
حافظ.
- || کنایه است از حوادث روزگار:
دور گردون گسست بیخ و بنم
مرگ یاران شکست بال و پرم.
خاقانی.
- دور گنبد دوار، گردش آسمان. دور چرخ:
زیر این دور گنبد دوار
هست دی با بهار و گل با خار.
سنایی.
- دور گیتی، دور جهان. گردش چرخ.
- || کنایه است از حوادث و تصادفات روزگار:
من آنم که آن روزم از در براند
به روز منش دور گیتی نشاند.
سعدی (بوستان).
- دورمدام، حرکت دایم. (ناظم الاطباء).
- ربح دور شرعی، سود و منفعت و مرابحه ٔ شرعی. (ناظم الاطباء).
- فتنه ٔ دور قمر، کنایه از معشوق است با ایهام به معنی اصطلاحی کلمه:
ز زلفش خلق را جان در خطر بود
همانا فتنه ٔ دور قمر بود.
منیر (از آنندراج).
|| بازگشت چیزی به حالتی که بود. (از اقرب الموارد). || حرکت دورانی چیزی. || وقت و زمان و هنگام و عصر و عهد. (ناظم الاطباء). عهد وزمان. (برهان). به جای عصر پذیرفته شده است. (لغات فرهنگستان) گاه. دوره. (یادداشت مؤلف):
فرعون لعین بی خرد را
بر موسی دور خویش مگزین.
ناصرخسرو.
دورها جشنهای دولت بین
قرنها سالهای عمر شمر.
مسعودسعد.
دور او هر چه کرد و هر چه کند
کرده ٔ کردگار کیهان است.
ادیب صابر.
دور دور بدی است خاقانی
هیچ بدفعل نیک ننماید.
خاقانی.
به دورکرم بخششی نیک دید
ز محمود کشورستان عنصری.
خاقانی.
هست به دور تو عقل نام شکسته
کار شکسته دلان تمام شکسته.
خاقانی.
دور سلیمان و جور بیضه ٔ آفاق و ظلم
عهد مسیحا و کحل چشم حواری و نم.
خاقانی.
من به دور مقتضی دیدم به دیمه بادیه
کاندر او ز آب و گیا قحط فراوان دیده اند.
خاقانی.
دور سخا را به تمامی رسان
ختم سخن را به نظامی رسان.
نظامی.
ملک اعظم اتابک داور دور
که افکند از جهان آوازه ٔ جور.
نظامی.
دردا که ز عمر آنچه خوش بود گذشت
دوری که دلی در او بیاسود گذشت.
سیف اسفرنگ.
سزد گر به دورش بنازم چنان
که احمد به دوران نوشیروان.
سعدی (بوستان).
دور جوانی بشد از دست من.
سعدی (گلستان).
لیکن اگر دور وصالی بود
صلح فراموش کند ماجرا.
سعدی.
به دور لاله قدح گیر و بی ریا می باش
به بوی گل نفسی همدم صبا می باش.
حافظ.
به دور لاله دماغ مرا علاج کنید
گر از میانه ٔ بزم طرب کناره کنم.
حافظ.
کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت
به که نفروشند مستوری به مستان شما.
حافظ.
سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوش
که دور شاه شجاع است می دلیر بنوش.
حافظ.
- دور کمال، عصر کمال. روزگار کمال. عهدی که جهان به کمال خود رسیده است و برغم خاقانی کنایه از سال تولد اوست:
دور کمال پانصد هجرت شناس و بس
کآن پانصد دگر همه دور محال بود.
خاقانی.
- دور هلالی، دور کودکی. (خسرو و شیرین چ وحید ذیل ص 43):
درین دور هلالی شاد می خند
که خندیدیم ما هم روزکی چند
چو بدر انجمن گردد هلالت
برافروزند انجم را جمالت.
نظامی.
|| ایام و عمر. (ناظم الاطباء). ایام. (برهان). مدت. دوران. (یادداشت مؤلف):
تنگ بود غار تو با غور او
هیچ بود عمر توبا دور او.
نظامی.
پدر چون دور عمرش منقضی گشت
مرا پیرانه پندی داد و بگذشت.
سعدی.
|| زمانه. روزگار. دوره. دهر. (یادداشت مؤلف). عالم و روزگار. (ناظم الاطباء):
چو داد من نخواهد داد این دور
مرا چه ارسلان سلطان چه بغرا.
خاقانی.
چون ز پس هزارسال اهل دلی نیاورد
این همه جان چه می کند دور برای آسمان.
خاقانی.
منم که نیست در این دور سخت را با من
نه اقتضای رضا و نه اتفاق وفاق.
خاقانی.
با دور به داوری چه کوشم
دورست نه جور چون خروشم.
نظامی.
شنیدم کزین دور آموزگار
سرآمد تویی بر همه روزگار.
نظامی.
ز مظلومان عالم جوربرداشت
همه آیین جور از دور برداشت.
نظامی.
نمی خواهی که بینی جور بر جور
نباید گفت راز دور بردور.
نظامی.
در بزم دور یک دو قدح درکش و برو
یعنی طمع مدار وصال دوام را.
حافظ.
عقل و فطرت به جوی نستانند
دور دور شکم و دستار است.
صائب.
- جور دور، ظلم دهر و صدمه ٔ روزگار. (ناظم الاطباء).
- دور گوشمال، زمانه ٔ پر فتنه و ظلم.
- || ایام فقر و حوادث. (ناظم الاطباء).
- گردش دور، گردش روزگار. دور چرخ:
بخندید و گفت ای پسر جور نیست
ستم بر کس از گردش دور نیست.
سعدی (بوستان).
|| نوبت. فرصت. دوران. دوره. (یادداشت مؤلف):
بسیار گشت دورت تا مرد بی تفکر
گوید مگر قدیمی بی حد و منتهایی.
ناصرخسرو.
دور تو از دایره بیرون تر است
از دو جهان قدر تو افزون تر است.
نظامی.
چو دور آمد به خسرو گفت باری
سیه شیری بد اندر مرغزاری.
نظامی.
حق به دور و نوبت این تأیید را
می نماید اهل ظن و دید را.
مولوی.
دور دور عیسی است ای مردمان
بشنوید اسرار کیش او به جان.
مولوی.
سعدیا دور نیکنامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی.
سعدی.
دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هر کسی پنج روزه نوبت اوست.
حافظ.
- امثال:
دور دور میرزا جلال است
یک زن به دو شوهر حلال است.
(؟).
- دور بر کسی افتادن، نوبت سرکشیدن پیاله ٔ شراب به کسی رسیدن.
- || کنایه است از روزگار به مراد او شدن:
ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون بر عاشقان افتد تسلسل بایدش.
حافظ.
- دور خلافت و حکومت به کسی رسیدن، نوبت و دوران خلافت و امارت بدو رسیدن. خلیفه و حاکم شدن وی:
دور خلافت چو به هارون رسید
رایت عباس به گردون رسید.
نظامی.
چو دور خلافت به مأمون رسید
یکی ماه پیکر کنیزک خرید.
سعدی.
- دور دور کسی یا چیزی یا کاری بودن، حکم حکم او بودن. از عالم دست دست او بودن. (از آنندراج):
در نظر آن نرگس مستانه است
دور دور ساغر و پیمانه است.
قبول (از آنندراج).
عقل و فطرت به جوی نستانند
دور دور شکم و دستار است.
صائب (از آنندراج).
- دور کسی سرآمدن، در تداول کنایه است از سپری شدن روزگار قدرت یا عزت او.
- || به پایان رسیدن نوبت او.
|| بار. دفعه. کرت. نوبت. مرتبه. (یادداشت مؤلف): و چون منفعت آن پدید آمد اگر بخواهند یک دور دیگر به همین ترتیب بدهند [نان و دوغ را] صواب باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || بخت و طالع. || پیرامون و محیط و گرداگرد. (ناظم الاطباء). گرد و پیرامون چیزی. (انجمن آرا) (آنندراج). گرد. حول. پیرامون. پیرامن. (یادداشت مؤلف): دو لشکربه قواریر نفط دور محلات ایشان می سوختند. (تاریخ جهانگشای جوینی).
ز بس جوشیدن گل پیش و پس بود
هجوم ناله بر دور قفس بود.
زلالی (از آنندراج).
- بادنجان دورقاب چین، متملق و چاپلوس. آنکه برای خوش آیند صاحبان زر و زور اظهار نظرهای چاپلوسانه و غالباً دور از حقیقت بکند. خوش آمدگو. خوش رقص. (یادداشت مؤلف).
- دور تا دور، گرداگرد. دورادور. دور و بر. محیط و گرداگرد. (ناظم الاطباء). پیرامون. پیرامن. اطراف. حول: دورتا دور او جماعت نشسته بودند؛ چون دایره ای گرد او فراهم آمده بودند. (یادداشت مؤلف).
- دور چیزی یا کسی قلم گرفتن یا خط کشیدن، چیزی یا کسی را نادیده انگاشتن: فلان کارگر زرنگ و لایق هم این روزها تنبل شده باید دورش را قلم گرفت. مدتهاست دور برادرم را خط کشیده ام و به دیدار او نمی روم و با او همنشینی نمی کنم. (فرهنگ عوام).
- دور چیزی یا کسی گشتن (یا گردیدن)، گرد او گردیدن. (یادداشت مؤلف). چرخ زدن گرد چیزی: دار حول الشی ٔ؛دار به، دار علیه. (از اقرب الموارد).
- || قربان و صدقه ٔ وی رفتن. گردیدن بر گرد او به قصد اظهار نهایت اخلاص و برای بلاگردانی از جان وی، چنان که مادری به هنگام بیماری فرزندش بلاگردان او شدن. مرادف گرد کسی گردیدن. (از آنندراج):
دور او می گردم و از سر مرا وا می کند
چون توان کردن بلی دور این تقاضا می کند.
تأثیر (از آنندراج).
رقیب دور تو گردید من نگردیدم
بیا به دور تو گردم تعصب از دین است.
؟
- دور سر گرداندن، معطل کردن. بلاتکیف گذاردن.
- || بلاگردان ساختن. به گرد سر خود یا خانواده گرداندن: مرا (یا بچه های مرا) دور سرت بگردان و این مشکل را حل کن.
|| دایره. (ناظم الاطباء) (فرهنگ لغات مؤلف). حلقه و دایره چون دور افق و دور خط و دور رخ و دور قفس. (از آنندراج). || لای. تا. لا. گردش. یک بار گردش چیزی گرد چیزی دیگر چنانکه گردش طناب یا سیم گرد لوله یامیله یا ستونی. یا گردش طومار کاغذ بر گرد خود یا گرد لوله ای:
حکایت این همه گفتیم و همچنان باقی است
هنوز بازنکردیم دوری از طومار.
سعدی.
|| از دست به دست رسانیدن پیاله ها. شراب در مهمانی. (ناظم الاطباء). گردش پیاله ٔ شراب. (لغت محلی شوشتر). یک بار شراب پیمودن به همه ٔ حریفان مجلسی. (یادداشت مؤلف): ندیمان بنشستند و دست به شراب بردند و دوری چند بگشت. (تاریخ بخارا نرشخی).
چو دوری چند رفت از جام نوشین
گران شد هر سری از خواب دوشین.
نظامی.
چون به خرگوش آمد این ساغر به دور
بانگ زد خرگوش کآخر چند جور.
مولوی.
قدح چون دور با ما شد به هشیاران مجلس ده
مرا بگذار تا حیران بمانم چشم در ساقی.
سعدی.
بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد
هلال عید به دور قدح اشارت کرد.
حافظ.
ایام گل چو عمر به رفتن شتاب کرد
ساقی به دور باده ٔ گلگون شتاب کن.
حافظ.
به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش
چنین که حافظ ما مست باده ٔ ازل است.
حافظ.
- دور آخر، آخرین دوره ٔ گردش جام شراب برای تناول حاضران بزم: من از شراب این سخن سرمست و فضاله ٔ قدح در دست که رونده ای بر کنار مجلس گذر کرد و دور آخر در او اثر کرد. (گلستان).
- دور به سر بردن، به اتمام رساندن نوبت پیمانه پیمایی را در مجلس بزمی:
من به چشم او را ده بار نمودم که بخسب
او همی گفت به سر تا برم این دور به سر.
فرخی.
- به دور جام چشانیدن کسی را، در باده پیمایی از روی نوبت او را شراب دادن. شراب دادن کسی را در مجلسی به نوبت. او را می دادن از روی نوبت:
در گردش این سپهر ناپیدا غور
می نوش به خوشدلی که دورست نه جور
چون نوبت دور تو رسد آه مکن
جامی است که جمله را چشانند به دور.
(منسوب به باباافضل کاشی).
|| پیاله ٔ شراب. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (برهان). رشیدی گفته پیاله دوره است نه خود دور و معرب آن دورق است و حق با اوست. (از انجمن آرا) (از آنندراج):
شکست دور درستم چه دور امید است
گذشت آب من از سر چه جای دامان است.
خاقانی.
ساتگینی دهیم و جور خوریم
دورها در میانه بستانیم.
خاقانی.
وآخر مجلس که دهر میکده ٔ غم گشاد
دور زمان درگرفت ساقی دوران او.
خاقانی.
از ملک استغفار نمود تا مگر به وسیلت این حیلت کأس بأس دورجور سلطان از او درگذرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
ساقیا می ده که امروزم سر دیوانگی است
دور پر گردان که مرگم از تهی پیمانگی است.
امیرخسرو (از انجمن آرا).
- امثال:
دور او بیش ده که دیر آمد.
(امثال و حکم دهخدا).
|| مذاکره ٔ درس های گذشته. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان). یاد کردن درس های گذشته تا فراموش نشود. (انجمن آرا) (آنندراج).
- دوره کردن، تکرار کردن درسهای گذشته:
می کنم درس عشق روز از بر
شب همه دور جور می خوانم.
عبدالواسع جبلی (از انجمن آرا).
|| جاسوسی که از اخبار امرا و حکام و اعیان تحقیق نموده به پادشاه نویسد. (از برهان) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از لغت محلی شوشتر) (از فرهنگ جهانگیری). || (اصطلاح پزشکی) زمان مرض از ابتدای آمدن تا زمان رفتن آن. (از اقرب الموارد) (یادداشت مؤلف). || (اصطلاح نجومی) به اصطلاح اهل تنجیم هر دوری سیصد و شصت سال شمسی است چنانچه از تقسیم ابوریحان معلوم می شود. (آنندراج): اما دورها هر دوری سیصد و شست سال است شمسی وارباع چهاریکهای این دور است. (التفهیم ص 516). دورها سالهایی باشند شمرده که بدان سالها حالی از حالها به جای خویش بازآید، چون دور سی و سه، اندر این سالها هر ماهی از آن قمری که معلوم کنی به جای خویش بازآید. مثلاً چون محرم که به اول بهارگاه بود بدین سالهاباز به اول بهارگاه آمده باشد. (از التفهیم ص 236). || هر چهارهزار سال. ج، اَدوار. گفته اند مدت عمر دنیا چهار طور است و هر طور چهار کور و هر کور چهار دور و هر دور چهار هزار سال است و از آن است خطبه ٔ حضرت علی (ع): انا مع الکور قبل الکور و انا معالدور قبل الدور. (از ناظم الاطباء):
بعد از هزار دور ترا یافت چرخ و گفت
پیرانه سر وجود تو بخت جوان ماست.
خاقانی.
|| سال. (ناظم الاطباء): کس هست که... دور را به جای سال نهد و ربعهایش به جای فصلهای سال. (از التفهیم ص 517). || گردش سال. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح منطقی) برهان حکمی که برادر تسلسل است و آن برگشتن دو چیز است به یکدیگر که یکی از آن دو بی وجود دیگری نماند. (لغت محلی شوشتر). توقف دو امر است بر یکدیگر که نتیجه ٔ آن توقف شی ٔ برنفس است. به اصطلاح توقف الشی ٔ علی نفسه و آن مستلزم تسلسل است و بعضی چنین تعریف کرده اند که دور توقف شی ٔ بر دیگر بر همان شی ٔ است چنانچه وجود مرغ موقوف بر بیضه و وجود بیضه موقوف بر وجود مرغ است. (از غیاث). در اصطلاح فلاسفه و اهل معقول عبارت از توقف دو امراست بر یکدیگر که نتیجه ٔ آن توقف شی ٔ بر نفس است و آن بر دو نوع است: الف - دور مصرح که توقف میان دو امر باشد به نحوی که هر یک متوقف بر دیگری باشد مانندآنکه گفته شود الف متوقف و معلول ب است و ب متوقف ومعلول الف است و در نتیجه لازم می آید که الف معلول الف و متوقف بر الف باشد و توقف شی ٔ بر نفس محال است زیرا از وجود شی ٔ عدمش لازم آید و لازم آید که در آن واحد موجود و معدوم باشد. ب - دور مضمر و آن دوری است که به واسطه ٔ امر ثالثی متوقف بر نفس باشد و به عبارت دیگر توقف شی ٔ بر نفس است به واسطه ٔ امری دیگر چنانکه گفته شود الف متوقف بر ب است و ب متوقف بر ج است و ج متوقف بر ب است و ب به واسطه ٔ ج متوقف بر الف است و این نیز مستلزم توقف شی ٔ بر نفس است به واسطه و محال است. (فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی):
مسأله دور است اما دور یار.
مولوی.
دور چون بر عاشقان افتد تسلسل بایدش.
حافظ.

دور. [دَ رَ] (ع اِ) اطراف و گرداگرد و دورادور. (ناظم الاطباء).

دور. (ع اِ) ج ِ داره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به داره شود.

دور. [دَ] (ع مص) گردیدن چیزی و برگشتن بر آنجا که بود. (از اقرب الموارد). گردش کردن و گردیدن. (ناظم الاطباء). چرخیدن. گرد گردیدن. گشتن. (یادداشت مؤلف). چرخ زدن هر چیز مطلقاً. (لغت محلی شوشتر). گردیدن. (آنندراج) (منتهی الارب). گرد گشتن. (غیاث) (ترجمان القرآن جرجانی). گشتن. (المصادر زوزنی) (دهار) (تاج المصادر بیهقی). || مبتلا به علت دوار کردن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


دور تا دور

دور تا دور. [دَ / دُو دَ / دُو] (ق مرکب) گرد برگرد. پیرامون. گرداگرد. اطراف. حوالی. همه ٔ اطراف و جوانب آن: دور تا دور آن باغ را دیوار کشیده اند. (یادداشت مؤلف).


هم

هم. [هََ] (حرف ربط، ق) به معنی نیز که به عربی ایضاً گویند. (برهان). لفظ فارسی است مرادف نیز. صاحب بهار عجم نوشته که فرق در لفظ «نیز» و لفظ «هم » این است که آوردن لفظ «هم » بر معطوف و معطوف علیه هر دو صحیح باشد، چنانکه گویند: هم نماز کردم و هم روزه گرفتم، به خلاف لفظ «نیز» که تنها بر معطوف آید. ایضاً لفظ «هم » در مفردات آید، چنانکه: هم زید را زدم و نیز عمرو را، و اگر جمله ٔ دوم بنابر ضرورت به صورت مفرد باشد، اصل در جمله خواهد بود (یعنی کلمه به جای یک جمله است).و نیز لفظ «هم » بر لفظی داخل میشود که آن لفظ محمول به مواطات بر مدخول نشود، مثلاً «همراز» گویند به معنی دو کس که رازدار یکدیگر باشند و «همرازدار» نگویند. لفظ «هم » از حروف عاطفه است و افاده ٔ اشتراک در کاری را کند. این لفظ با لفظ «نیز» گاه هر دو می آید. (از غیاث). نیز. ایضاً. (یادداشت مؤلف):
شدم پیر بدین سان و تو هم خود نه جوانی
مرا سینه پُرالخوخ و تو چون خفته کمانی.
رودکی.
یک لخت خون بچه ٔ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد، هم گونه ٔ عقیق.
رودکی.
امروز به اقبال تو ای میر خراسان
هم نعمت و هم روی نکو دارم وسناد.
رودکی.
بر گونه ٔسیاهی چشم است غژم او
هم برمثال مردمک چشم از او تکس.
بهرامی سرخسی.
گلیمی که خواهد ربودنْش باد
ز گردن بیفکن هم از بامداد.
بوشکور.
این ناحیتی است هم از طبرستان. (حدود العالم).
تن شهریاران گرامی بود
هم از کوشش و جنگ نامی بود.
فردوسی.
همه موبدان پیش تختش رده
هم اسپهدان پیش او صف زده.
فردوسی.
دلم گشت از آن کار چون نوبهار
هم از رستم و هم ز اسفندیار.
فردوسی.
فرامرز وی را هم اندرزمان
بیاورد نزدیک شاه جهان.
فردوسی.
به دست جنگجویان تیغ رخشان
همی خندید هم بر جان ایشان.
فخرالدین اسعد.
گفتی که خلق نیست چو من نیز در جهان
هم شاطر و ظریفم و هم شاعر و دبیر.
ناصرخسرو.
یار تو باید که بخرّد تو را
هم تو خودی خیره خریدار خویش.
ناصرخسرو.
هم قلتبان به چشم من آن مردی
کو دل نهد به زیور و تیمارش.
ناصرخسرو.
تو هم ممکن نخواهی بودن در شغل خویش. (تاریخ بیهقی). و هم درساعت آلتونتاش برنشست و عبدوس را یک دو فرسنگ با خویشتن برد. (تاریخ بیهقی). نامه نویسد هم اکنون به خوارزمشاه چنانکه رسم است. (تاریخ بیهقی). و هم در شب رسولی نامزد کرد مردی علوی، وجیه از محتشمان سمرقند. (تاریخ بیهقی).
چو نتوان ز دشمن برآورد پوست
از او سربه سر چون رهی هم نکوست.
اسدی.
رسم چنان است که نخست حنا برنهند و یک ساعت صبر کنند، پس بشویند و وسمه برنهند و هم صبر کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
هم بنماند چنین هم بود از قدر صدر
درد ورا انحطاط، رنج ورا انتها.
خاقانی.
به سوی توانا توانافرست
به دانا هم از جنس دانا فرست.
نظامی.
و اختلاف حکایات و حالات مختلف نیز هم بود. (تذکرهالاولیاء).
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت.
مولوی.
اگر این طایفه هم بر این نسق روزگاری مداومت نمایند مقاومت با ایشان ممتّع گردد. (گلستان). گفت کنیزک را به سیاه بخش که نیم خورده ٔ او هم او را شاید. (گلستان).
بَرَد بوستان بان به ایوان شاه
به تحفه ثمر هم ز بستان شاه.
سعدی.
زن بد در سرای مرد نکو
هم در این عالم است دوزخ او.
سعدی.
درد دل بیقرار سعدی
هم با دل بیقرار گویم.
سعدی.
من هم اول روز گفتم جان فدای روی تو
شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش.
سعدی.
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم.
حافظ.
ترکیب ها:
- همچنان. همچنین. همچو. همچون. رجوع به این مدخل ها شود.
|| یکدیگر. (یادداشت مؤلف): و هر قبیله را از ایشان مهتری بود از ناسازندگی با هم. (حدود العالم).
چه مرد است آنکه همچون هم نباشد
مر او را در جهان گفتار و کردار.
مسعودسعد.
چو نام هم شنیدند آن دو چالاک
فتادند از سر زین بر سر خاک.
نظامی.
به تو خرم کنم ایوان شه را
قران سازم به هم خورشید و مه را.
نظامی.
درافکن به هم گرگ را با پلنگ
تو بر آرد را از میان دو سنگ.
نظامی.
جان مرغان و سگان از هم جداست
متحد جانهای مردان خداست.
مولوی.
بیگانگی نگر که من و یار چون دو چشم
همسایه ایم و خانه ٔ هم را ندیده ایم.
؟ (از امثال و حکم ص 1992).
ز دیدار هم تا به حدی رمان
که بر هر دو تنگ آمدی آسمان.
سعدی.
سعدیا عشق نیامیزد و شهوت با هم
پیش تسبیح ملایک نرود دیو رجیم.
سعدی.
خرقه ٔ زهد و جام می گرچه نه درخور همند
این همه نقش میزنم از جهت رضای تو.
حافظ.
شود جهان لب پرخنده ای اگر مردم
کنند دست یکی در گره گشایی هم.
صائب.
- از هم افتادن، متفرق شدن. از هم دور افتادن: غلامانش کاریند و در ایشان رنج بسیار برده است باید که ازهم نیفتند. (تاریخ بیهقی).
- از هم باز شدن، متلاشی شدن. پریشان شدن. جدا شدن اجزاء چیزی از یکدیگر: هرگاه که بیرون کشند [میخ را] درحال از هم باز شود. (کلیله و دمنه).
- از هم بریدن، تمام شدن. رشته ٔ چیزی قطع شدن. دنباله قطع شدن:
نه هرگز خورشهاش برّد ز هم
نه مهمانْش را گردد انبوه کم.
اسدی.
- از هم دریدن، خرد شدن. تکه پاره شدن (کردن):
چنان از هم درید اندام آن بوم
که می شد زیر زخمش سنگ چون موم.
نظامی.
دریدند از هم آن نقش گزین را
که رنگ از روی بردی نقش چین را.
نظامی.
من که گاوان را ز هم بِدْریده ام
من که گوش شیر نر مالیده ام.
مولوی.
نمی ترسی ای گرگ ناقص خرد
که روزی پلنگیت از هم درد؟
سعدی.
- بر هم اوفتادن، روی هم ریختن. به روی هم افتادن:
مویت رها مکن که چنین بر هم اوفتد
کآشوب حسن روی تو در عالم اوفتد.
سعدی.
- بر هم بستن، بستن. به هم بستن: همه شب دیده بر هم نبسته. (گلستان).
- بر هم دریدن، دریدن. از هم دریدن:
یکی بچه ٔ گرگ می پرورید
چو پرورده شد خواجه بر هم درید.
سعدی.
- بر هم زدن، بر هم نهادن. به هم نزدیک کردن:
گر آید از تو برویم هزار تیر جفا
جفاست گر مژه بر هم زنم ز پیکارش.
سعدی.
- || آشفته کردن. پریشان کردن. به هم زدن.
- بر هم نهادن، به هم نهادن.بر روی یکدیگر گذاشتن:
خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم.
حافظ.
- || انبار کردن. جمع آوردن:
به سیم و زر نکونامی به دست آر
منه بر هم که برگیرندش از هم.
سعدی.
- به هم آمدن، متصل شدن. پیوستن. بسته شدن شکاف یا سوراخ زخم و جز آن:
هر دل که شد از هیبت او تافته و ریش
آن دل نه به دارو به هم آید نه به مرهم.
فرخی.
چو دشمن شکستی بیفکن علم
که بازش جراحت نیاید به هم.
سعدی.
- || با هم آمدن. همراه شدن:
آمده نوروز ما با گل سوری به هم
باده ٔ سوری بگیر بر گل سوری بچم.
منوچهری.
- به هم انداختن، دو تن را به ستیزه واداشتن و تحریک کردن.
- به هم برآمدن، پریشان شدن:
ناچار هرکه دل به غم روی دوست داد
کارش به هم برآمده باشد چو موی دوست.
سعدی.
- || ناراحت شدن. به خشم آمدن: پسر دفع آن ندانست، به هم برآمد. (گلستان).
چو من داد معنی دهم در حدیث
برآید به هم اندرون خبیث.
سعدی.
شنید این سخن شهریار عجم
ز خشم و خجالت برآمد به هم.
سعدی.
- || منقلب شدن. در آشوب شدن:
سرمست اگر درآیی عالم به هم برآید
خاک وجود ما را گرد از عدم برآید.
سعدی.
سپاه و رعیت به هم برآمدند و برخی از بلاد ازقبضه ٔ تصرف او به در رفت. (گلستان).
- به هم برآمدن دل، سوختن دل. رنجیده شدن دل: سلطان را از سخن او دل به هم برآمد و آب در دیده بگردانید. (گلستان). جوان را دل از طعنه ٔ ملاح به هم برآمد. (گلستان).
- به هم برآمده، خشم گرفته. اخم کرده: یکی از صاحبدلان زورآزمایی را دید به هم برآمده و کف دردهان آورده. (گلستان).
- به هم بستن، بستن. فراز کردن:
نشسته بودم و خاطر به خویشتن مشغول
در سرای به هم بسته از خروج و دخول.
سعدی.
- به هم برشکستن، شکست دادن. مغلوب کردن:
سپاهی ز توران به هم برشکست
همه کامه ٔ دشمنان کرد پست.
فردوسی.
- به هم برکردن، رنجانیدن. دلگیر کردن:
به هم برمکن تا توانی دلی
که آهی جهانی به هم برکند.
سعدی.
- به هم رسیدن، وصال. یکدیگر را دیدن:
فرصت شمار صحبت کز این دوروزه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن.
حافظ.
- به هم شدن، جمع شدن. با هم شدن. مقابل به هم کردن.
- به هم زدن، پریشان کردن.
- || مخلوط کردن مایعات با چیزی دیگر.
- به هم شده، متفق. پیوسته. گردآمده:
کند به تیر پراکنده چون بنات النعش
به هم شده سپهی را به گونه ٔ پروین.
فرخی.
به صُرّه زرّ به هم کردم و به بدره درم
همی روم که کنم خلق را از این آگاه.
فرخی.
برِاو مال به هم کردن منکر گنهی است
نکند مال به هم زآنکه بترسد ز گناه.
فرخی.
تو پارسایی و رندی به هم کنی سعدی
میسرت نشود، مست باش یا مستور.
سعدی.
- به هم نشستن، با هم نشستن. همنشین شدن:
طریقت شناسان ثابت قدم
به خلوت نشستند جمعی به هم.
سعدی.
شبی در جوانی و طیب نعم
جوانان نشستیم چندی به هم.
سعدی.
- چشم بر هم نهادن، چشم را بستن:
دلم صد بار میگوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده می افتد بر آن بالای فتانم.
سعدی.
- درهم، پریشان و آشفته:
کارم چو زلف یار پریشان و درهم است
پشتم به سان ابروی دلدار پرخم است.
سعدی.
- || گرفته. خشمگین.
- در هم شدن، خشمگین شدن:
گر خردمند از اوباش جفایی بیند
تا دل خویش نیازارد و در هم نشود.
سعدی (دیوان چ مصفا ص 824).
- در هم شکستن، شکستن. خرد کردن:
بفرمود در هم شکستند خرد
مبدل شد آن عیش صافی به دُرد.
سعدی.
- در هم فتادن، توی هم رفتن. بی نظم شدن:
نبردآزمایی از ادهم فتاد
به گردن برش مهره در هم فتاد.
سعدی.
- دست به دست هم دادن، متحدشدن.
- روی در هم کشیدن، خشمگین شدن. به هم برآمدن: سلطان روی از توقع او در هم کشید. (گلستان).
- سر به هم آوردن، التیام یافتن جراحت: هر جراحتی که به زر افتد زود به شود لیکن سر به هم نیارد. (نوروزنامه).
- سرش را هم آوردن، کاری را تمام کردن. فیصل دادن.
ترکیب های دیگر:
- هم آخُر. هم آخور. هم آرایشی. هم آشیان. هم آشیانی. هم آغوش. هم آغوشی. هم آگوش. هم آوا. هم آواز. هم آوازی. هم آورد.هم آویز. هم آهنگ. هم آهنگی. هم آیین. همار. همارا. هماره. همان. همانا. همانگه. همانند. همانندی. هم اتفاق.هم ارتفاع. هم ارز. هم اسم. هم اصل. هم اطاق. هم افسر. هم افق. هم باد. هم بار. هم باز. هم بازی. هم بالا. هم بالایی. هم بالین. هم بر. هم بری. هم بساط. هم بستر. هم بستری. هم بستگی. هم بو. هم بوی. هم بها. هم پاچگی. هم پاچه. هم پالکی. هم پای. هم پایه. هم پدر. هم پرسش. هم پرواز. هم پشت. هم پشتی. هم پنجگی. هم پنجه. هم پوست. هم پهلو. هم پهلوی. هم پهنا. هم پیالگی. هم پیاله. هم پیشه. هم پیله. هم پیمان. هم پیمانی. هم پیوند. همتا. هم تاب. هم تازیانه. همتاه. همتایی. هم تخت. هم تختی. هم تراز. هم ترازو. هم ترانه. هم تگ. هم تگی. هم تن. هم تنگ. هم تیره. هم جامه. هم جای. هم جثه. هم جفت. هم جنب. هم جنس. هم جوار. هم جواری. هم چانه.هم چرا. هم چشم. هم چشمی. هم چنان. هم چند. هم چندان. هم چنو. هم چنین. همچو. همچون. همچونین. هم چهر. هم حال. هم حالت. هم حجره. هم حد. هم حرب. هم حربی. هم حرفت. هم حساب.هم حقّه. هم حکم. هم خاصیت. هم خاک. هم خان. هم خانگی. هم خانه. هم خرج. هم خُفت. هم خو. هم خواب. هم خوابه. هم خوان. هم خوانی. هم خور. هم خوراک. هم خورند. هم خون. هم خوند.هم خوی. هم خویی. هم خیال. هم خیمه. هم داستان. هم داستانی. هم داماد. هم دامان. هم دایگی. هم درجه. هم درد. هم دردی. هم درس. هم درود. هم دست. هم دستان. هم دستانی. هم دستی. هم دکّان. همدگر. هم دل. هم دلی. هم دم. هم دمی. هم دندان. هم دوره. هم دوش. هم ده. همدیگر. هم دین. هم دیوار. هم ذوق. همراد. هم راز. هم رازی. همراه. همراهی. هم رای. هم رایی. هم رتبت. هم رتبه. هم رخت. هم رده. هم رزم. هم رس. هم رسته. هم رضاع. هم رفیق. هم رکاب. هم رکابی. هم رنگ. هم رو. همره. همرهی. هم ریخت. هم ریش. هم ریشه. همزاد. همزاده. هم زانو. هم زبان. هم زبانی. هم زدن. هم زلف. هم زمان. هم زمین. هم زنجیر. هم زور. هم زی. هم زیست. هم زیستی. هم ساز. هم سال. هم سالی. هم سامان. هم سان. همسایگی. همسایه. هم سبق. هم سپر. هم ستیز. هم سخن. همسر. هم سرا. هم سرای. همسری. هم سطح. هم سفت. هم سفر. هم سفره. هم سکّه. هم سلک. هم سلیقه. هم سن. هم سنخ. هم سنگ. هم سنگی. هم سو. هم سوگند. هم سیر. هم شاگردی. هم شأن. هم شراب. هم شغل. هم شکل. هم شکم. هم شور. هم شوی. هم شهر. هم شهری. هم شیر. هم شیرگی. همشیره. هم شیوه. هم صحبت. هم صحبتی. هم صدا. هم صف. هم صفی. هم صفیر. هم صنف. هم صورت. هم طارم. هم طبع. هم طبقه. هم طراز. هم طریق. هم طریقت. هم طویله. هم عرض. هم عصر. هم عقد. هم عقیدت. هم عقیده. هم عمق. هم عنان. هم عنانی. هم عهد. هم عهدی. هم عیار. هم غذا. هم غصّه. هم فکر. هم فکری. هم قافله. هم قافیه. هم قامت. هم قبیله. هم قد. هم قدح. هم قدر. هم قدرت. هم قدم. هم قران. هم قرین. هم قرینه.هم قسم. هم قطار. هم قفس. هم قلم. هم قمار. هم قواره. هم قول. هم قوّه. هم قیمت. همکار. همکاری. هم کاسگی. هم کاسه. هم کالبد. هم کام. هم کَت. هم کجاوه. هم کران. هم کردن.هم کسب. هم کشیدن. هم کف. هم کفو. هم کلاس. هم کلام. هم کنار. هم کوچه. هم کوش. هم کیسه. هم کیش. هم کیشی. هم گام. هم گاه. هم گذاشتن. همگر. هم گروه. هم گروهه. هم گشت. همگن. هم گوشه. هم گونه. هم گوهر. هم گهر. هم گیر. هم گین. هم لباس. هم لحن. هم لخت. هم لقب. هم لوح. هم مادر. هم مادری. هم مالیدن. هم مانند. هم محله. هم مدرسه. هم مذهب. هم مرتبه. هم مرز. هم مزاج. هم مسلک. هم مصاف. هم معنی. هم مَقیل. هم منزل. هم میدان. هم میهن. هم ناله. هم نام. هم نامی. هم ناورد. هم نبرد. هم نبردی. هم نژاد. هم نژاده. هم نسب. هم نشان. هم نشانی. هم نشست. هم نشستی. هم نشیمنی. هم نشین. هم نشینی. هم نفس. هم نقابی. هم نمک. هم نوا. هم نورد. هم نوع. هموار. هموارگی. همواره. همواری. هم وثاق. هم وثاقی. هم وزن. هم وِطا. هم وقت. هم ولایتی. همیدون. همین.
|| باز هم. در مقایسه بهتر است. نسبت به دیگران بهتراست. (یادداشتهای مؤلف):
زاهد چو از نماز تو کاری نمیرود
هم مستی شبانه و راز و نیاز من.
حافظ.

گویش مازندرانی

دور

اطراف، دور، گردش، پرسه زدن

فرهنگ عمید

دور

چیزی که در دسترس ما نیست یا فاصلۀ بسیار (زمانی یا مکانی) دارد،
راهی که پیمودن آن وقت زیادی می‌برد،
* دور داشتن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
دور نگه‌داشتن، دور کردن،
برحذر ساختن،

گردیدن گرد چیزی، حرکت کردن و گردش کردن چیزی پیرامون چیز دیگر،
(اسم) [جمع: ادوار] گردش،
(اسم) گردش سال،
(اسم) عصر و زمان، روزگار،
* دور برداشتن: (مصدر لازم) سرعت گرفتن، سرعت پیدا کردن، تند شدن،
* دور زدن: (مصدر لازم)
پیرامون چیزی گردیدن، چرخیدن، گردش کردن،
برگشتن و تغییر جهت دادن اتومبیل یا وسیلۀ نقلیۀ دیگر در خیابان،
* دور زمان: [قدیمی] گردش زمان، حوادث روزگار،
* دور کردن: (مصدر متعدی)
چیزی را در فاصلۀ دور قرار دادن،
کسی را از خود راندن یا به محل دور فرستادن،
* دورگردون: دورچرخ، گردش افلاک و روزگار و دنیا: دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نبود / دائماً یکسان نباشد کار دوران غم مخور (حافظ: ۵۱۷)،
* دوروبر: [عامیانه] پیرامون، گرداگرد، اطراف کسی یا چیزی،

ترکی به فارسی

هم

هم

معادل ابجد

دور از هم

263

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری